از آن دم که تو بر من تابیدی ، رنگ رخساره ام را همرنگ خود نمودی . گذری رخ داد و ، برخوردی اتفاقی تر از هر اتفاق ناممکنی ممکن گشت.
روزگاری که برای اولین بار تلالوء چهرهات را میدیدم ، تصورش را نمینمودم چنان عشقی بینمان رخ دهد ، که از هر خورشیدی هزار بار سوزان تر گردد.
کمی گذشته بود و فقط تو را میدیدم ، فقط تو را .
آنچنان مجذوب تو گشته بودم که زندگی را بی نور وجودت بی معنا میافتم. آنچنان زندگی با تو شیرین شده بود که دیگر هر عسلی زهری بود ز برای خویش. آنچنان شیفته تابش تو شده بودم که مستمر بی قرارت میشدم.
دردناک تر از هر دردناکی آن است که چیز مهمی را داشته باشی ، اما فکر لحظه ای نداشتنِ آن مهم ، تو را از پای در بیاورد. میدانی که از برای تو است ، اما باورت نمیکنی. باورت نمیشود که لیاقت آن مهم را داشته باشی. باورت نمیشود که لایق عاشق بودن باشی.
میتابیدی و بیقرار تر میگشتم …
انگار تو خود متوجه درد عشق درون من شده بودی. آنقدر بی قرار بودم که هیچ متوجه نبودم شب ها نیز بر من میتابی.
ماه هاست که نخوابیده ام . ماه هاست که لحظه ای روشنیات را از من دریغ ننموده ای. ماه هاست لحظه ای بیقراریام خاتمه نیافته.
هر روزی که بر من میگذرد ، نتیجهاش آن است که بیشتر تو را در میابم و بیشتر بر من متمرکز میتابی. تاریکی را به دنیای بیرون هدیه دادهای و با خودخواهی تمام ، جملگی پرتو خود را نثار من نمودهای.
ای خورشید من ، نیکوتر آن است که تو را خدای خود خوانم.
ای تویی که من تو را با تکتک ذرات وجودم میپرستم.
ای تویی که نفسی از یاد تو غافل نمیگردم.
ای تویی که با اختیار و بی اختیار سند وجودم را به نامت کرده ام.
ای تویی که مالک روح و تن من هستی و خواهی بود.
ای تویی که منشاء خوبیهای بیپایانت نامعلوم است.
ای دلیل لبخند های بیدلیل.
ای عاشق ترینِ عاشقان.
ای مهربان ترینِ مهربانان.
دوستَت دارم شریک زندگی من.
بازدیدها: 42